سال 66 برای اعزام به ستاد مربوطه رفتم ولی از سنم ایراد گرفتند، گفتم: من نیروی ایمان و عشق دارم و شما آن را نمی بینید. می خواهم همسنگر « حسین فهمیده » باشم تا روز قیامت یقه ما بچه های سیزده ساله را نگیرد.
- خلاصه با زبان ریختن و پارتی بازی رفتم جبهه.
موقع عملیات که شد و می خواستند نیروها را از "دزفول" به غرب ببرند دوباره سن و سال اسباب درد سرمان شد. به مسئول پنجاه ساله ای که می گفت شما نمی خواهد بیایید گفتم: شما اگر مهمان منزلتان بیاید گل پژمرده را جلویش می گذارید یا غنچه تازه شکفته و شاداب را. (فهمید چه می خواهم بگویم) گفت: حالا دیگر ما پژمرده شده ایم! امان از زبان شما بسیجیها. دیگر چیزی نگفت.